ارتباط خدا با موجودات چگونه است؟

پرسش:

ارتباط خدا با موجودات چگونه است؟
پاسخ :
با سلام و عرض ادب و احترام

پرسش شما، پرسشي بسيار دقيق است، و پاسخي دقيق مي‏طلبد و ما سعي مي‏كنيم به اختصار پيرامون آن توضيح دهيم.
    اگر منظورتان از ارتباط ارتباط وجودی خدا با موجودات است ، رابطه وجودي انسان و خداوند، رابطه فقر محض با غناي ناب است، آنچه را ما جهان هستي مي‏ناميم و به نظر فلسفي از دو بخش واجب الوجود - آنكه وجودش از خودش است و بر خود اتكاء دارد - و ممكن الوجود - آنكه وجودش از غير خودش است وبه غير اتكاء دارد - تقسيم مي‏شود؛ در حقيقت و با نگاه عميق عرفاني و - در فلسفه صدرايي - يك حقيقت و يك وجود لايتناهي است كه جايي براي غير نگذاشته است.
    به عبارت ديگر، عرفان اثبات مي‏كند كه حقيقت خارج و نظام هستي را وجود صمدي لايتناهي ذات اقدس اله پر كرده است، به طوري كه كثراتي كه در اين نظام هستي موجود هستند، همگي تجليات و مظاهر و شئونات حق‏اند.
به تعبير دقيقتر، مصداق حقيقي و واقعي وجود، فقط و فقط ذات اقدس اله است و ما بقي - ما سوا الله - همگي موجودات بالعرضند؛ يعني حكم موجوديت براي حق تعالي حقيقي و براي كثرات مجازي است. زيرا آنها معدوم بالذات و موجود بالعرضند و تحققشان در خارج به واسطه وجود صمدي حق تعالي است كه از اين به فقر ذاتي و محض موجودات امكاني و غناي ذاتي و محض حق تعالي تعبير مي‏شود.
    براي توضيح بيشتر از فلسفه و برخي اصطلاحات آن كمك مي‏گيريم. اما ابتداء مثالي را عرض مي‏كنیم تا وارد بحث فلسفي شويم:
    به دو گزاره بعدي توجه كنيد: «سفيدي سفيد است» و «جسم سفيد است» هر دو گزاره صحيح هستند. با اين وجود تفاوتي در اين دو گزاره است و آن اينكه در گزاره اول، سفيدي ذاتي سفيد است و سفيدي به ذات خودش سفيد است. اما در گزاره دوم جسم به واسطه سفيدي سفيد است وگرنه در حد ذات خودش نه سفيد است و نه رنگ ديگر. در حقيقت سفيدي به جسم عارض شده است و آن خود به خود داراي صفت سفيدي نيست، بلكه از بيرون سفيدي بر آن عارض شده است.
    همچنين در گزاره «روغن چرب است» و «غذا چرب است» چربي ذاتي روغن است، اما غذا به واسطه روغن چرب شده است و در حقيقت خود غذا چرب نيست، بلكه روغني كه در آن است، چرب است و به اين دليل اگر بشود با وسيله‏اي روغن آن را كشيد، از حالت چربي در مي‏آيد اما چربي را به هيچ وجه نمي‏شود از روغن گرفت. بنابراين مي‏گوييم «روغن چرب است بالذات» يا «سفيدي سفيد است بالذات» اما «غذا چرب است به تبع روغن» يا «جسم سفيد است به تبع و سبب سفيدي». فلاسفه از تعبير «به تبع» به اصطلاح «واسطه در عروض» ياد كرده‏اند كه در ادبيات به «مجاز در اسناد» معروف است. «واسطه در عروض» يعني اينكه ذهن حكم دو چيزيي كه نوعي با هم يگانگي دارند و در حقيقت مال يكي از آنهاست به ديگري سرايت مي‏دهد.
 در مثالهاي بالا روشن شد كه در واقع چربي مال روغن است، اما ذهن اين چربي را به غذا نسبت داد. پس اگرچه در نظر عرف، غذاست كه حقيقتاً چرب است، اما در واقع و با دقت علمي چربي حقيقتاً متعلق به روغن است و با نوعي «مجاز در اسناد» به غذا نيز سرايت كرده است.
    از اين دست مثالها فراوان است، مثلاً مي‏گوييم «حسن مي‏نويسد» در حالي كه در حقيقت قلمي كه در دستان حسن است بر صفحه كاغذ نقش و نگار مي‏بندد. پس اسناد نويسندگي به حسن، اسناد مجازي است. يا مثلاً مي‏گوييم «نادر شاه هندوستان را فتح كرد» در واقع سپاهيان او بودند كه هندوستان را به دستور نادر فتح كردند. اما چون فرمانده سپاه نادر بوده است، فتح را به او اسناد مي‏دهيم و اين را همه مي‏دانند كه لشكريان نادر فاتح هندوستان بوده‏اند، اما در عين حال به دليل ارتباط تنگاتنگ نادر به عنوان فرمانده سپاهيان و لشكريانش اسناد فتح به نادر نيز دورغ و نادرست نيست.
    يا مثلاً در ماشيني نشسته‏ايم، ناگهان راننده ماشين را متوقف مي‏كند، مي‏گوييم چرا ايستادي؟ مي‏گويد، پنجر كردم! روشن است كه چرخ ماشين پنجر شده است، نه خود ماشين و يا راننده‏اش. اين نوع مثالها «مجاز در اسناد» يا به اصطلاح فلسفي «واسطه در عروض» هستند كه كاربرد فراواني هم در عرف دارند.
    عبارت و اصطلاح ديگري كه در فلسفه كاربرد دارد و بسيار راهگشاست، اصطلاح «حيثيت تقييديه» است كه طبق آن هر حكمي كه براي امر مقيد اثبات مي‏كنيم، در حقيقت متعلق به آن نيست، بلكه در واقع و حقيقت به قيد تعلق دارد و به واسطه ارتباط تنگاتنگ قيد و مقيد، حكم مقيد را به قيد نسبت داده‏ايم. مثل اينكه در مسابقه فوتبال تيم محبوب ما گل مي‏خورد و ما مي‏گوييم: «گل خورديم» در حقيقت حكم گل خوردن مال تيم ماست كه در اصطلاح «قيد» است، اما بالعرض به خودمان كه در اصطلاح «مقيد» هستيم، نسبت داده‏ايم. به تعبير فني‏تر هر گاه حكمي براي چيزي به حيثيت تقييديه ثابت شود، در واقع اين حكم اولاً و بالذات متعلق به غير و حيثيت تقييديه است و ثانياً و بالعرض متعلق به آن چيز است.(1)
 مثالهايي كه بيان كرديم، براي روشن شدن معاني اصطلاح و فهم بهتر مطلب بود، و نبايد در آنها به دقت فلسفي نگريست. مثال فلسفي و دقيق مطلب، بحث رابطه وجود و ماهيت است كه توسط مرحوم ملاصدرا مطرح شده است و با آن بسياري از مشكلات فلسفي را حل كرده است. گزاره «انسان هست» از دو جزء تشكيل شده است: «انسان» كه از آن به ماهيت يا چيستي تعبير مي‏كنند و «هست» كه از آن به وجود و هستي تعبير مي‏نمايند. ما وقتي به خارج نگاه مي‏كنيم مي‏بينيم كه اين انسان خارجي كه ما از آن به دو مفهوم وجود و ماهيت تعبير كرديم، در خارج يك وجود بيشتر نيست. در عين حال هر دو گزاره زير هم صحيح است: «وجود موجود است» و «ماهيت موجود است». اما چگونه؟ در حقيقت «وجود موجود است به نفس ذات خود» يعني براي موجود شدن هيچ قيد و واسطه‏اي نمي‏خواهد. اما ماهيت - كه در ذات خود نسبت به وجود و عدم مساوي است - موجود است به واسطه وجود» و براي موجود شدن حتماً واسطه و قيديي مي‏خواهد كه عبارت از وجود و هستي مي‏باشد. پس در خارج يك وجود است كه متن خارج را پر كرده است - در مثال ما «وجود انسان» و ماهيت او حدي از وجود است كه از همان متن خارجي انتزاع مي‏شود و وجودي و حقيقتي جدا از وجود انسان ندارد. از اين تعبير مي‏شود كه ماهيت حيثيتي در خارج است كه افزايش بر متن ندارد و تنها انتزاع از وجود مي‏شود وبه اين دليل وجودش اعتباري است نه حقيقي و هيچ اصالتي ندارد.
    پس ماهيت به حسب ذات معدوم است و به واسطه وجود موجود مي‏شود و حكم موجوديت براي وجود حقيقي و براي ماهيت مجازي است و وجود حيثيت تققيديه براي اسناد وجود به ماهيت است.
    با توجه در مطالب بالا و با دقت در آنها به بحث رابطه  خداوند و انسان - بلكه ساير موجودات - باز گرديم. در عرفان اثبات شده است كه در خارج تنها يك وجود بالذات است كه آن همان وجود صمدي لايتناهي حق تعالي است و موجودات و كثرات با حيثيت تقييديه موجودند. يعني در واقع كثرات واقعاً هستند و وجود دارند، اما وجودشان مجازي است و مستند به وجود حق تعالي است. در واقع وجود صمدي حق تعالي است كه همه هستي را پر كرده و همه كثرات چون جهان مادي و غير مادي و جهان انساني؛ همگي شئون و مظاهر حقند يا به تعبير قران كريم، آيه و نشانه حقند. و همگي عين ربط به اويند، كه «اگر نازي كند در دم فرو ريزد قالبها».
    نتيجه بحث اينكه كل هستي، يك حقيقت بيش نيست و آن ذات حق تعالي است و اين كثرات همگي جلوه‏هاي اويند. يعني زمين و آسمان و انسان و غير آنها - همگي - جلوه حق و شأني از شوؤن او هستند و به اين اعتبار همگي حقند.
 به دريا بنگرم دريا تو بينم    به صحرا بنگرم صحرا تو بينم
 به هر جا بنگرم كوه و در و دشت‏   نشان از قامت رعنا تو بينم(2)
 يا به تعبير شيخ محمود شبستري:
 جهان خلق و امر از يك نفس شد   كه هم آن دم كه آمد باز پس شد...
 به اصل خويش راجع گشت اشياء   همه يك چيز شد پنهان وپيدا...
 جهان خلق و امر اينجا يكي شد   يكي بسيار و بسيار اندكي شد
 همه از وهم توست اين صورت غير   كه نثطه دايره‏ست از سرعت سير
 يكي خط است از اول تا آخر   كه او خلق جهان گشته مسافر...
 جهان جمله فروغ نور حق دان‏   حق اندر وي ز پيدايي است پنهان‏
 تو پنداري جهان خود هست دائم‏   به ذات خويشتن پي.سته قائم...
 دو چشم فلسفي چون بود اَحول‏   ز وحدت ديدن حق شد معطل‏
    در مثال انسان يك شخص بيشتر نيست. اما در عين حال كثير است. و تمام افعال خود را به يك من نسبت مي‏دهد. او با چشم مي‏بيند و مي‏گويد من ديدم. با گوش مي‏شنود و مي‏گويد من شنيدم. زيرا چشم مستقلاً بينده نيست، بلكه بينده حقيقي روح است و به مجاز ديدن به چشم نسبت داده مي‏شود. مولانا با بياني زيبا اين حقيقت را توضيح مي‏دهد:
 پرتو روح است، نطق و چشم و گوش‏   پرتو آتش بود در آب‏جوش
**********
 ور در و ديوار گويد روشنم‏   پرتوي غيري ندارم اين منم‏
 پس بگويد آفتاب اي نارشيد   چونكه من غائب شوم، آيد پديد...
 تن همي نازد بخوبي و جمال‏   روح پنهان كرده فرّ و پرّ و بال‏
 گويدش كاي مزبله تو كيستي؟   يك دو روز از پرتو من زيستي‏
 غنج و نازت مي‏نگنجد در جهان‏   باش تا كه من شوم از تو نهان...
 بيني از گَند تو گيرد آن كسي‏   كه به پيش تو همي مُردي بسي‏
    بنابراين همه كرّ و فرّ آدمي از حقيقت روح اوست كه از آن تعبير به «من» مي‏كنيم و كثرت اعضاء و جوارح ما مظاهر بروز نفس و روح ما هستند. پس در عين حال كه اعضاء و جوارح هستند و از آنها به كارها بر مي‏آيد، اما بريده از روح نيستند و تا بريده شوند، هيچكاره مي‏شوند. با قياس به اين مثال به رابطه خداوند به عنوان روح عالم با جهان ماسوي نگاه كنيم، ملاحظه مي‏كنيم كه هيچ موجودي بريده از حقيقت عالم (حق تعالي) نيست و همه موجودات، اصلشان در دست اوست و همگي به او وابسته‏اند و بند اويند. و در عين حال كه وجود دارند؛ اما وجودشان طفيلي و به تبع وجود حقيقي حق تعالي است. پس بيش از يك حقيقت جهان را پر نكرده و آن حق تعالي است و كثرات - جهان ماسوي الله - نيز هستند، اما آنها شوون و آثار و نشانه‏هاي آن حقيقت يگانه هستند.
    پس رابطه وجودي خداوند با انسان، رابطه حضوري دائمي است كه به دليل گناهان باعث شده كه نتوانيم آن را ببينيم. عارف اين معني را عاشقانه مي‏بيند و مي‏بايد. زيرا يك عشق بيش نيست و همه جلوه‏هاي عشق است. و اين نگاه عاشقانه است كه معرفت مي‏دهد. فروغي بسطامي مي‏سرايد:
 كي رفته‏اي ز دل كه تمنا كنم تو را   كي بوده‏اي نهفته كه پيدا كنم تو را
 غيبت نكرده‏اي تا شوم طالب حضور   پنهان نگشته‏اي تا پيدا كنم تورا
 با صدر هزار جلوه بيرون آمدي كه من‏   با صد هزار ديده تماشا كنم تورا
    اگر چشم ما با نور الهي روشن شود و به عالم قدس متصل گردد، حقايق را آنچنانكه هستند مي‏بينيم و شهود مي‏كنيم. آنگاه مي‏يابيم كه در عالم فقط يك صدا است و خداست كه خدايي مي‏كند و همه بست و وصل به اويند و هر كدام به فراخور حال خود نشاني از او دارند.
    پي نوشت ها
1) شرح مبسوط منظومه، استاد شهيد مطهري ج 1 صص: 85 - 92 و ج 3 صص: 261 - 265
2) بابا طاهر همداني‏
3) طه: 14، اشاره به حضور حضرت موسي (عليه السلام) در كوه طور و شنيدن نداي «اني انا الله» از درخت.
4) عطار، تذكرة الاولياء ص: 548
5) گلشن راز شيخ محمود شبستري
6) خواجه نصير ابدين طوسي، اوصاف الاشراف، ص: 66 - 67

نظرات (0)

نظر ارسال شده‌ی جدیدی وجود ندارد

دیدگاه خود را بیان کنید

  1. ارسال دیدگاه بعنوان یک مهمان - ثبت نام کنید و یا وارد حساب خود شوید.
پیوست ها (0 / 3)
اشتراک‌گذاری موقعیت مکانی شما

وبگــــــــــردی طلبۀ پاسخگو

دانــــــلود های مفیـــــــــــــــــــد

حمایت از سایت

برای حمایت از سایت لوگوی زیر را در سایت خود درج نمایید.

بیشترین دانلود ها

جدیدترین مطالب سایت